عمه جانم !

درسکوت محض فرو رفته ام ، حرفی برای گفتن ندارم . اما در دلم ، اشوبی به وسعت دنیای هستی دارم و دورنم پر سر صدا ترین لحظه ها را سپری مینمایم . این لحظه های تکرار نا پذیر را تجربه مینمایم و کابوس گلوه گرفته ام هردم حرفهایم را درگلوه خفه میکند و نمی ماند صدایم بیرون آید ، تا فریادم را همگان بشنود ، اما دلم چنان تنگ شده ، هردم و هر لحظه در جوش و خورش است . لبریز شده ام از سکوت ممتد ، میخواهم سکوت ام را  با نوشتن روی کاغذ بشکنم ، میخواهم بنویسم تا عقده های دورنم را و ابناشه دلم را بکاهم . 
اما کسی نیست کتاب قطوری انباشه های دلم را ورق بزند و سکوتم را معنی کند ، این معمای لاینحل و کابوس گلوه گرفته تا کجای این جاده یکطرفه همرای مان میکند ، جاده ی غیر قابل بازگشت ، گذشت هر ثانیه ، هر دقیقه ، هر ساعت و ... ایجاد فاصله بیشتر شده . هر چقدر از من فاصله میگری ، دلتنگی ام بیشتر میشود .
امروز صبح خانه بودم ، همگامی صدای زنگ تلیفون بلند شد ، تلیفون را ورداشتم ، الوه ، الوه به عمه ات بگوه " تا چند دقیقه بعد میایم ، امده باش " بیرویم !  سروپاه وجودم را غرق سرد گرفت و کالبد بدون روح شدم .
چند روزی از آمدن تان نمیشود و حال دوباره عزم رفتن کردین ، با رفتنت بین ما فاصله ایجاد میشود و تا یک سال دیگر این لحظه شیرین در کنار هم بود را از ما میگرد . ان وقت موصل میشویم به تماس تلیفونی ، با چند دقیقه هم صبحتی تلیفونی از انتهای فاصله های دور مشتاقم صدای همدیگر ا بشنویم . اما نسبت دلسوزی که به من دارین با عجله  میگویید خدا حافظ تان " مصرف تان بالا میرود " و حرف های اصلی فراموش مان میشود و تنها از این دلخوشیم صدای همدیگر ا شنیدیم .
 حال در حسرت روزهای هستیم که درکنارهم بودیم ، این زمان  همانند اب روان در گزر است و عمر انسان زودتر از آن میگزرد و قابل بازگشت نیست . یاد آوری و سیری ایام گذشته های خوب  میشود " خاطرات " و روزهای بد و مواجه به مشکلات طاقت فرسا که گذشت به همان اندازه به پختگی و موفقیت را رساند .
بدون همیشگی دوران کودکی ام در کنارت ، موعد بهار پر طراوت و درختان قد کشیده با اوج غورور و خیالات و تکیه گاه استوارم تو بودی ، خلای نبودن را زمانی احساس کردم ، تازه از فصل کودکی به فصل نوجوانی قدم گذاشتم و انزمان تو قصد رفتن همیشگی را  داشتی ، در انتظار یک زندگی مشترک بودی . میدانم زندگی مشترک چنان برایت خوش آیند نبود . زندگی مشترک ! فصل سر سبزی داشته های جوانی ات را به فصل پاییزی زندگی تبدیل کرد و غنچه بهاریستان زندگی ات را پایمال رسوم و غنعنات سنتی کرد . برایت حق و حقوق خود خواسته تعین کرد و حال د رحالتی قرار داری ، خودت به حقوق مسلم خود باورمند نیستی ، هنوز فصل دوران جوانی ات به فرجام نرسیده اما رنگ خزان پیری در وجودت نمایان میشود .
من را بیبخش این را بخاطری نویشتم ، با رفتنت تمام داشته هایم نقش بر آب شد و زمانی رفتی در کنارم نبودی فکر میکردم تمام داشته هایم را از دست داده ام ، لیاقت ، ذکاوت و هرانچه که داشتم .... فکر میکردم دیگر آن شخص سابق نیستم . چنان فصل زندگی نوجوانی ام سخت گذشت ، حال تصور انروز برایم ، درد آور و رنج دهیده بود . ولی تسلیم آن مشکلات نشدم ، اما امروز هم یکی از روزهای بود برایم سخت گذشت ، زمانی به چهره چرک خورده و روح نا آرام عمه ام نگاه کردم ، برایم سخت بود و غیر قابل تحمل . هنگامی که عمه ام قصد بستن بوغچه های خود را داشت ، تا باز گردد سر همان زندگی خود . اما من نخواستم هنگام رفتن بدرقه اش کنم ، نخواستم به چهره اش هنگام رفتن نگاه کنم ، چون میدانستم هنگام رفتن مبدا گریه کند و با دیدن اشکهایش گریه ام بیگرد . بهانه ی را پیش گرفتم ، زنگ آمده برایم : گفتم میروم کاری عاجل دارم و عاجل برمیگردم . یک خدا حافظی مقدماتی کردم و برای همدیگر ارزوی خوشبختی و موفقیت نمودیم .

نظرات

پست‌های پرطرفدار