کاغذ مچاله شده ام، در دست روزگار.

کاغذ مچاله شده ام ، در دست روزگار . هر قدر میخواهم مچاله هایم را برچینم و برگردم بطرف شکوفای . اما به همان اندازه گذشته های تاریک و سیاه ام را بخاطر میآورم . برایم درد آور و رنج دهیده است . و هر قدر میخواهم فراموش کنم ،  اما از عهده این کار عاجزم و این روزگار بی رحم در مغز استخوانم روزهای تاریک و سیاه گذشته را چنان  حک کرده . نه گرمی افتاب تابیستان میتواند بسوزاند ، نه سردی هوای زمستان میتواند یخبندان کند و نه هوای ملایم بهاری میتواند سبزی و طراوت بخشد و نه هجوم پاییزی میتواند برگ ریز اش کند . هنگامی میخواهم ا انباشته هایم را یادآوری کنم ، تا اندکی به آرامش خاطر برسم گلوه ام را بعض سنگین میگرید . حرف هایم در گلوه خفه میشود و آسمان دلم ابری و سقف دلم همانند باران های مقطعی بهاری به صدای رعد و برق بلند میشود تا بعض گلوه گرفته ام خالی شود . هنگامی قلم در دست میگیرم ، شروع به نویشتن میکنم دستانم می لرزد و تمرکز لازم ام را از دست میدهم و انوقت میخواهم کلمه ها را در کنار هم بیچنم، چیدن کلمه درکنار هم معنای جمله که میخواستم بنویسم  مرا بجای دیگر می کشاند .
میخواهم اندکی از خود بنویسم ! شروع این قصه ها  را دوست دارم از دوران کودکی ام آغاز نماییم ، زندگی کودکانه ام فصل خیالات  ، خیالات های رنگارنگ و دور از هر گونه استرس ، استراب و نگرانی ، فقط به فکر خوش نگهداشتن و بازی های که بتوانم از ان لذت برد . کودکی که هر روز به عمرم اضافه میشد و اندک ، اندک از بازی هایم کاسته میشد و قصد رفته به مکتب را ملای را داشتم و قبل از اینکه به مکتب ملایی بیروم حامی و رهنمای قوی داشتم . با رفتن به مکتب ملای خوب درخشیدم و هر روز علاقه ام بیشتر میشد . و هر روز بیشتر از روز قبل کوشش میکرد . گرچند چهره ملاه های سابق خشین بود و رفتار های بیسار قهر آلود بود ، تا بتواند نظام مکان که تدریس میکند در دست داشته باشد . با ذکاوت که داشتم ، رفتار های ملاه مساجد با من خیلی ملایم و خوب ، این رفتار حاصل دست رنج حامی و رهنمای قوی که در خانه داشتم بود ، درسهای ملای با رشد سریع توانستم تا صرف میر بخوانم .
با آمدن مکتب صنفی درس های ملای رو به زوال شد . دقیق بیاد دارم شخصی محترم و مستفی بود مرا شامل مکتب در صنف اول کرد ، با داشته های که در مساجد پیش ملاه خواند بودم ، صنف اول را با نمره اول از آن خود کردم و با توانایی و لیاقت که داشتم ، از من امتحان سویه گرفته و مرا به صنف چهارم برند و با کوشش و زحمات و رهنمای که حامی در خانه داشتم توانستم مقام اول را از آن خود نمایم و این مقام را تا صنف ه8 به شکل ممتد حفظ نمودم .
اما با رفتن حامی و رهنمای که در خانه داشتم ، نتوانستم مدت سه ماه به مکتب بیروم . ممکن بود که از حاضری حفظ شوم با کوشش استاد که بامن خیلی مهربان بود و در امورات درسهایم مرا تشویق میکرد . دوباره توانستم در همان صنف شامل شوم ، آنزمان تازه از فصل کودکی فاصله میگرفتم  و اندک ، اندک به فصل نوجوانی قدم میگذاشم و دقیق بیاد دارم ، هنوز به بلوغ نرسیده بودم ، اما خود را کمی بهتر میشناختم و شناختم به خودم و اطرافم بیشتر میشد . آنزمان این روزگار بی رحم همه چیز را یکبارگی از من گرفت، سخترین شرایط را برای من روا داشت . تا این کره خاکی به همان بزرگی برایم تنگ معلوم میشد ، در جستجوی بیرون رفت از این کره خاکی بودم ، اما راه گم کرده این کره بودم و همدم دور خود میچرخیدم . نمیدانستم به کجا روم . آنوقت بود که نیاز جدی به رهنمای داشتم . حامی و رهنمایم ! قبل ازاینکه با این دغدغه های روزگار دست و پنجه نرم کنم ، رخت سفر بسته بودن و این وادی رافرجام بخشیدن. من ماندم با کوهی از مشکلات ، میدانم ! دراین وادی باید هر کس سهم مشکلات را بردارد . اما سهم مشکلات من بیشتر از هم سن و سالم بود ، هم سن و بعضی های شان هنوز مکتب را به اتمام نرسانده و برای آمادگی کانکور ترتیبات لازم را میگرد و بعضی های شان امتحان سپری کرده و داخل دانشگاه درس میخواند .
اما من ! منکه چهار سال میشود ، از صنف دوازدهم فارغ شدم ، آمادگی کانکور را با هزار کم و کاستی و فراز و نیشب طی کردم .با توان مالی ناچیز و امکان محدود که دردست داشتم ، توانستم با نمرات که از امتحان کانکور کسب کنم در بین همصنفانم ، در جمع بهترین ها بودم . اما همین 250 نمره نه تنها برایم قناعت بخش نبود ، بلکه دیگر همصنفانم از نمرات کسب کرده خود راضی نبودن ، با جمعی از همصنفان عزیزم ، رفتم دانشگاه غزنی با اولین بازدید ! دلگیر شدیم ، نداشتن فضای مناسب و دوکان اهنگری که در قسمت تحتانی داشنگاه غزنی بود ، آلوده گی صوتی فضای اطاقی های درسی که در منزل فوقانی دانشگاه قرار داشت در هم میپچناند. با همصنفای عزیزم در حال بالا شدن راه پله ها بودم و قصد رفتن به دفتر ریاست را داشتم . بین خود درحال چانه زنی بودم . یکی از هم صنفانم خیلی اسرار داشت بیایم یکجا در همین دانشگاه درس بخوانیم و دو همصنفی که با لحن تمسخر میگفت اگر از زراعت انیجا فارغ شوید باز من برای شما در ناهور یک وظیفه دهقانی خوب پیدا میکنم و ان دیگری که اسرار داشت ، برای مان میگفت ، دریکی ولسوالی های دور دست یک مکتب میسازیم و شمارا در انجا مدیر آن مکتب مقرر میکنم . این شوخی و جوک بین مان پایان ناپذیر بود . ما سه رفتم منفک کردم وآن یکی دیگر رفت خود را شامل کرد وبعد ازیک سال خود را منفک کرد .
من و دو همصنفیم عزم راسخ برای آمادگی کانکور کردم تا بتوانم سال آینده ، نتایج خوبتری را بدست بیاوریم .
آندو رفتند کابل برای آمادگی و یکبارگی ، قصد رفتن به استرالیاه کردن تا زندگی بهتری را داشته باشد . اما من ! منکه در حال آمادگی کانکور بودم . شب و روز درس میخوانم و کورس های آموزشی میرفتم . زمان درس خواندنم تمام روی برنامه تنظم کرده بودم . هر روز به داشته هایم افزوده میشد و توانایی های خود باورمند میشدم . اندکی زمانی نگذشت ، مریضی مرموزی شامل حال یکی از اعضای فامیل مان شد ، مریضی لاعلاج که داروی داکتر دیگر اثر بخش نبود . نتایج آزمایش همه داکتران یک حرف بود ( cancer ) اما به این حرف باور مندی ندایشتم . با داکتر های متعددی مراجعه کردم ، بعضی داکتران راه شفای این مریض را در عملیات میدید . اما دانه که در ریشه های خود در مری شخص مستحکم کرده بود ، و هر روز قوت میگرفت ، تا زمانیکه دیگر شخص نتوانست غذا را از حلقوم فرو بیرید . نظر به مشوره داکتر متصل شدیم به سیرون ، سیرون های که دقیقا یادم نیست و اما روز دوبارتزریق میشد تا بقای حیات  این شخص را تضمین کند . اما این سیرون هم کار ساز نبود ، با مشوره داکتر ، جواب منفی شدیم و گفت دیگر سیرون ترزیق نکنید . چون خون این شخص لخته شد و سیرون به سختی داخل رگ ورید این شخص میشد و شما با تزریق این سیرون ، روح این را در کالبد نمیه جان شخص تمدید میکند ! دیگر شفای یابی خبری نیست و هر قدر دوام دار شود این شخص بیشتر زجر میشکد ! اما این حرف برای همه اعضای فامیل عذاب وجدان میداد ، چطور سیرون ترزیق نکینم ، چطور خود خواسته از دنیا با این خدا حافظی کنیم . این سوالت بود که ! افکار همه مان را بخود مخشوش کرده بود . تازمانی که  این دنیای فانی را وداع گفت . رخت سفر بست و رفت .
اما من ! 
من که بیشتر از همه برایم درد آور و رنج دهنده بود ، با این افکار مخشوش و دغدغه های پایان نا پذیر ، دیگر نمیتوانستم به درسهای خود مانند سابق ادامه دهیم .از یکطرف فضای نا آرام خانه و از طرف اقتصاد مان رو به افوال بود. از این آمادگی بازمند و یک حالت کاملا منذوی را بخود گرفته بودم . چون پدرم از کارهای خود بازمانده بود ، مصروف نگهداری و مراقبت بود ، سرمایه که جمع آوری کرده بودیم روبه اتمام بود .  در شرایط بودم قرار داشتم ، فرصت مناسب برای آمادگی نیافت. در این حالت مجبور شدم در جستجوی کاری باشم ، با تلاش زیاد در شرایط دشوار افغانستان یک کاری را با حجم عظیمی از مسولیت یافتم ، با محیط نا آرامش بخش خانواده و هزار دغدغه های روحی و روانی ، اندک ، اندک از پس مسولیت ها و مشکلات بر می آمدم . اما حالت چندان خوبی نداشم . با ادامه این روند ، حالت بهتری را در خود حس میکردم .
تازمانیکه امتحان کانکور فرا رسید ، امتحان کانکور را سپری کردم منتظر نتایج بودم ، نتایج که کدام دستآورد نداشته اما نمره ام امسال بهتر از سال قبل بود با کسب 270 نمره از آن خود کردم . با پی گیری میتوانستم از این فرصت استفاده کنم اما نداشتن زمانی کافی و نبود اقتصاد خانوادگی که عاید حالم گردیده بود ، نتوانستم ترک کار و ادامه تحصیل کنم . شرایط حال را پذرفتم و به کار خود ادامه دادم . چند نگذشت یک خبری خوش آیند دگری سراغم آمد ، خبرها حاکی آز ان بود یک پوهنتون شخصی در غزنی افتاح میشود ، سخت بی صبرانه منتظر بودم . پیش خود گفتم : چقدر خوب شد " حال میتوانم هم به درسهای خود ادامه دهیم "  با داشتن وظیفه میتوانم نیازهای مادی خودر را بر آورده سازم . گرچند حالت روحی خوب نداشتم و از چهره ام نمایان بود . بازهم با این مشکل کنار میامدم . چندباری هم استاد عزیزم دردیواری فیسبوک خود نوشته بود دلم برای مظلومیت "حسین شریفی " تنگ شده . به راستی هم چنین حالتی را داشتم .
اما این روزها گذشت ، روزهای که ، کم مانده بود کمر بیشکنم . اما حال تنها یادآوری اش برایم درناک است . همین لحظه که در حال نویشتن این پست بودم یک دوست در کنار آمدم و از مشکلات خود قصه کرد و هنگامی من لب به زبان گوشدم ، گلوه ام را بعض گرفت . نتوانستم بیشتر صحبت نماییم . اما افکار و ایده ایشان ، برایم انرژی مثبت بخشید و امیدواری ام بیشتر شده و حال که سال سوم دانشکده اقتصاد مدیریت در دانشگاه خاتم البنیین (ع) - شعبه عزنی هستم ، اندکی زمانی که تا یکسال دیگر فارغ شوم و گذشته های تاریک به فراموشی بسپارم و آینده موعد بهاری ام را جنش گیرم .

نظرات

پست‌های پرطرفدار