خاطرات صنف اول

روز های را به یاد می اورم که در صنف اول درس میخواندم و معلم ما یک زن بود، ولی بی نهایت و مهربان و دلسوز و همیشه برای مان می گفت که از اینکه درخدمت شما هستم و شمارا درس میدهیم بیسار خرسندم . و دقیقا هم ،همینطور بود ...... و روزی را بخاطر دارم ،که هیچگاه فراموش نخواهم کرد ، .. .... زنگ تفریح نواخته شد، وما برای تفریح کردن رفته بودیم، بیرون ...... بعد دوباره زنگ مکتب نواخته شد .. وقتی ما داخل صنف شدیم دیدیم معلم قبل از ما در داخل صنف منتظر ما بودن تا شاگردان بیاید و درسهای شان را شروع کنیم ... درحال مرور کردن درس بودیم ، یکبار استاد متوجه اخر صنف شد ، دید! یکی از هم صنفهانم تکه نان را دردست داره مشغول خوردن ان است .... برای مان گفت ، شاگردان عزیزیم .! کم وقت مانده که شما رخصت شوید و حال شما که نان میخورید ، ممکن است از اشتها بی افتید و ازخوردن غذای دست پخت مادرتان محروم شودید ..... دیدم گریه سکوت دور چشتم کودک را حلقه زد ... زیر لب بعضی حرف های را زمزمه میکرد درست قابل تفکیک نبود ..... معلم عزیزم ، رفت کنارش دست خود را محکم حلقه کرد و او را در آغوش گرفت .. آرام پرسید چی شده عزیزم ... بگوه برایم ! اگر در توانم باشد برایت کمک کنم ... تو ناراحت باشی من هم ناراحت میشوم ، بگوه عزیزم ... همصنفی ام با گلوی گرفته و بعض گفت من مــــــــــادر ندارم .

نظرات

پست‌های پرطرفدار