کودکی بودم !

عمرم نو سال بیش نبود ، تازه خود را کمی میشناختم و سرآغاز زنگی ام کماکان از همین جاه شروع میشود .  چون از آن پیش غرق در رویای کودکی ام بودم، چیزی نمیدانستم .کودکی بودم  در آرزوی بزرگ شدن و نمی دانستم این بزرگ شدن چی خاطرات تلخ و شیرین را درکام ام میچشاند . "خاطرات " ایام روز گار، بهترین انسان را از توه گرفت حتی مونس و تکیه گاه استوارم را و آغوش گرم مادری و محبت بی پایان را در دامش یافته بودم ، فکر می کردم مادر واقعی ام همین "مادرکلانم " است . با دست های مهربان اش همیش صورتم را نوازیش میکرد . با هم صحبتی برایم انرژی میداد و در تمام لحظات زندگی با من بود و برای همیش مکوشید من در کنارش باشم . حتی در سفریکه  میرفت من را باخود میبورد . "سفری " که برای دید و بازد از اقارب خود رفته بود و در دهات بالاتر از ما که  اولین دیدار را محیی ساخت و دیداری که سرآغازآشنای و  چند  حرفی جز سلام و احوال پرسی چیزی دیگری را ردوبدل نکرده بودیم . اما عشق دوست داشتنش از همان لحظه در وجودم افروخته شد و چندین سال در اعماق قلبم پهنان نموده ام .
کودکی بودم چیزی بیش نمی دانستم فقط دوست داشتم ات و از دیدنت خوشم می آمد و تو چند سال ازمن کوچکتر بودی و شاید هم چیزی نمیدانسی ، اما تقدیر تصمیم سرنوشت ما را گرفتن .
تو هم رفتی از این دهات و من ماندم دراین دیار وبعد حامی ام به رحمت حق شتافت ، چندین سال است که از سایه اش محروم شدم . با بودن شان ، سرمست غرور و اوج خیالات بودم و اما با رفتن شان همه ی غرورم ، استعدادم و داشته های درونی ام نقشی براب شد .دیگر ان شخص سابق نیستم ، ان لیاقت و ذکاوت که در ان وقت داشتم حال فکر میکنم یک رویای زودگز بود ، گذشت ! رفتنش از این دنیا برایم سخت بود ، نه انقدر! چون حامی مهربان و دلسوزی را برایم جاه گذاشته بودی . با رفتن اش، خودم ، خود را حقیر میشمارم و روح روان تحقیر شد ، درختی از غرور و اروز برایم کاشته بودند، اندکی زمانی مانده بود که سمر دهد اما با رفتن تان شکست ، آب نرسید خشک شد ، شاخه ، پنچه و ساقه ام را هر کس مانند هیزوم زمستان برای گرم خود ، تکه تکه کردن . شرمنده ام ، بیبخش !حال بخاطر آسایش خود به فکر تان افتاده ام ، اما انروز برایم رویای زود گزر شده ، که هر لحظه بیاد انروز بودن را بیاد میاورم و در ذهن خود مرور میکنم ، فکر میکنم دیگر نخواهد چنین روزی داشت و تجربه کرد.
تنهای ، مشکلات و دلتنگیها سالهاست همه چیز را به فراموشی سپرده ، حتی "تو " و هنوزهم نمیدانم سرنوشت ات چی خواهد شد . آیا همان کسی سابق هستی که من در افکار خود برایت خیال پردازی میکنم . یا تغیر کردی ؟ چیزی نمیدانم . 
شاید با رفتند فاصله ها دورتر و فراموشی بیشتر. شاید برای بیشتری ها چیزی نوی با ارزش ترباشد . اماهر قدر زمان بگزرد و کهنه تر شوی برایم ارزشی بیشتری داری ،از ان گذشته ها بازهم در حافظه ام هستی و لحظه های دلم هوایت را میکند و شرمنده اش میشوم .
میخواهم پیام ام را برایت برسانم اما شاید شما به این باورباشین " انسانها زود تصمیم میگرد وزود پشیمان میشود " ، نه خیر! من تصمیم نمی گریم و تصمیم نخواهم گرفت و چیزی از شما نخواهم خواست ، فقط میخواهم شما را از ندای درونم آگاه سازم و محبت ام را قسمت نمایم و به تو بخشم .

با رفتن ات و دوری فاصله ها و مدت زمانی میگزرد ، دیگر همانند دوران کودکی نخواهیم بود. چون گذشت زمان در افکار و باور انسان ها تغیراتی میاورد . نمیتوانم فراموش کنم چون مدت ها ست عشق عظیمی رادر اعماق قلبم نگهداشته ام و میتوانم آشنا ترین غربیت برای همدیگر باشم .

نظرات

پست‌های پرطرفدار